سفری پیش آمد...
باغبان گفت به گل “أمّ أبیها”
و گلش را
دست در دست نسیم
به پریشانی دلها بخشید
و چه زیبا فرمود:
"فاطمه
نورچشمان من است
پاره ی جان و تن است
عطر او را به عطشناکی تان می بخشم
غصه دارش نکنید
که بلرزد ز غم و غصه ی او عرش خدا”
گل شکوفا شد و دستان نسیم
عطر بارانی او را
به دلِ سوخته و خسته ی جانها بخشید
باغبان مست شد از عطر نسیم و گل یاس
همه جا زیبا بود…
سالها در پی هم غرق صفا آمد و رفت
باغ آبستن یک حادثه شد…
باغبان را سفری پیش آمد
بسته شد دست نسیم
پیش چشمان غریبانه ی او
گل به تاراج ِ خزان شد پرپر
فاطمه، حبّ علی در دل و ایمان در سر
غم به دل،خون به جگر، همچو پدر رفت سفر…
تا نفس هست و تپش در دلهاست
نام او روشنی دیده ی ماست
غصه اش غصه ی ما
داغ او تا به ابد در دلها
عشق او ثبت شد از روز ازل بر دل ما
از خودم می پرسم
حرمت عرش خدا را به چه جرمی
به عزای گل زیبای نبی بشکستند…
به قلم : سریه بضاعت پور (سبزینه)